داستان این عشق اشک شما را در می آورد
این یه داستان عشقی نیست، داستانیه در مورد عشق!
بقول آنجلینا جولی تو فیلم «گناه اصلی»:
این یه داستان عشقی نیست، داستانیه در مورد عشق!
در دهه ۱۹۴۰ تو یه روستای کوهستانی دور افتاده، یه دختر عاشق یه پسر شد.
پسر هم اون دختر رو دوست داشت و با هم ازدواج کردن
از اونجایی که کشور درگیر جنگ بود، فردای عروسی پسر از دختر جدا شد تا به جنگ بره. دختر با چشمهای اشکی به پسر قول داد که منتظرش میمونه.اون قول داد که براش صبر میکنه و هرگز ازدواج نمیکنه.
عشق بین افرادی که تازه نامزد کردن بسیار قوی و محکمه
یه مثال شرقی هست که میگه:
عشق اول ازدواج میتونه خورشید و ماه رو روشن کنه.
پسر به جنگ رفت و دختر منتظرش موند. ولی امان از بلای خانمانسوز جنگ که همه چیز رو تحت تاثیر قرار میده… نامههای دختر بیجواب میموند و اون هر روز بیشتر نگران حال شوهرش میشد.
دامنهی جنگ به روستا هم کشیده شد و روستا هم با خاک یکسان شد.
مردم از روستا فرار کردن و تنها پل ارتباطی بین این دختر و پسر قطع شد.
برای سالهای متمادی دختر از هرکس سراغ عشقشو میگرفت، جواب یه چیز بود:
اون گم شده و احتمالا تو جنگ کشته شده.
خانواده و اقوام دختر دایما بهش اصرار میکردن که اون پسر توی جنگ کشته شده و باید فراموشش کنی و ازدواج کنی.تو هنوز جوانی.
ولی دختر به همهی خواستگارها و درخواستها جواب رد داد. ترجیح اون وفاداری بود.
این وضعیت تا چند سال ادامه داشت و دختر روی حرفش موند و ازدواج نکرد.
۵۴ سال به سرعت برق و باد گذشت…گرد پیری روی موهای دختر نشست و صورتش چین افتاد…
تا اینکه یه روز ،یکی از آشناها بهش گفت که شوهرت زنده ست!من ترتیب ملاقات شما رو میدم.
و بله … زن و شوهر بعد از ۵۴ سال با هم ملاقات کردن…
پیرزن به سینهی خودش میزد و میگفت:
اینکه منتظرت شدم ،چرا نیومدی؟
اینهمه سال کجا بودی؟
شوهرش با ناراحتی اونو بغل کرد و بهش گفت:
من بعد از جنگ به روستا اومدم، ولی کل روستا تلی از خاک بود.
چند روز بالای خونهی ویران شدتون نشستم ولی نیومدی.فکر کردم مثل بیشتر اهالی روستا تو هم مردی!
مجبور شدم وسایلم و جمع کنم و پیش فامیل و اقوامم برم.
بعد مجبور شدم اسمم رو عوض کنم… و حالا…
اینها زن و فرزندان من هستن!!!
زندگی همینه … گاهی هیچکس تقصیر نداره.